. . . . . . .
نمی خواستم فراموشت کنم
عکست را در قابی چوبی
روی دیوار روبرو آویخته بودم
و هر روز بارها به من زل می زد
با لبخندی که پر از ملامت و بی حوصلگی بود
* * *
نمی خواستم فراموشت کنم
هر بار با هر صدای تلخ و غریبی می آمدی
و از لابلای پرتی حواسم
به جداره ی احساسم می چسبیدی
روزها می گذشت
کلاف تنهایی ام بیشتر گره می خورد
همه ی آدم ها را
یکی یکی
جواب می کردم
نمی خواستم فراموشت کنم
* * *
صبح آخرین شبی که
از خواب تو بر می خاستم
یادت ، نامت و شناسنامه ات را گم کردم
هنوز هم همه ی کشوها را به خاطر تو
زیر و رو می کنم
و هیچ به یاد نمی آورم
نه لبخندت و نه احساسم را
* * *
همانگونه که می خواستی
فراموشت کرده ام . . .